نمیدونم چرا بعد از این همه وقت به فکر نوشتن افتادم
به این که دوباره تمام گو ه های توی مغزمو اینجا بمالم
سرم درد میکنه , مغزم پره اما دوستش دارم
وقتایی که مغزم پره راحت تر نقاشی میکنم
راحت تر گریه میکنم و یا میخندم
و راحت تر مینویسم
به ااییمر فکر میکنم ، پدر نزدیک ترین دوستمون از ااییمر فوت شد ، نمیدونست اما بود . کنارش بودن قشنگ ترین حس دنیا رو داشت چون ما اون ذوق و شوق بودنمونو فراموش کردیم ، مغزمونو با خزعولات بقیه پر میکنیم این که همه چیز چطوریه ، دونستن قشنگترینه ها ، نه که بد باشه ، اما باید لذت برد از چیزی که توی ذهن ادم فرو میره ، لا به لای افکار غرق میشه تا روزی از اون مرداب بیرون بیاد و پشت چشمات نقش ببنده . اون فرد اما میتونست توی اوج پیری همه چیزو نو که انگار برای اولین بارشه ببینه ، دستای ادمارو فشار بده و حتی غریزه هاشو فراموش کنه و فقط باشه تا که بمیره
این که نمیدونم چرا جرعت عشق ورزیدنو ندارم دیگه
بعد ازین که کسی که فکر میکردم همون موجودیه که بعد از اون تجربه ی تلخم از اسمونا برای من فرستاده شده تا بتونم دوباره مزه ی پر شدن از عشقو تجربه کنم از دستم رفت
انگار که شیشه ی امیدم اروم اروم از جایی نشتی داده باشه و خالی شده باشه , کلمه به کلمه باعث میشه که اشک بریزم اما سبک میشم . گاهی از سردرد خوابم میبره و گاهی نمیدونم چطور خوابیدم و از فلک ممنونم بابت چیزایی که یادم نمیان یا فراموششن کردم
ولی بعد یا چرندیاتی که درباره ی مادر شنیدمو مضخرفات کتابای روان شناسی میوفتم
میفهمم ما برای اثبات تکاملمون یا هر چیز دیکه ای که اسمشو میزارن به عنوان یک انسان متمدن از خیلی از گفته ها و رفتار های ادمای اطرافمون چشم پوشی کنیم و با هر موقعیتی خودمونو وقف یا هر چی ک بهش میگن بدیم و هیچ حرکت و فکر خشونت امیزی از خودمون نشون ندیم
این که تمام احساساتمونو اخر شب ، روی بالشت خیس میخوابونیم
کاشکی اونی که اتیش میگرفت و خلاص میشد ازین وضعیت من بودم
درباره این سایت