محل تبلیغات شما



نمیدونم چرا بعد از این همه وقت به فکر نوشتن افتادم 

به این که دوباره تمام گو ه های توی مغزمو اینجا بمالم  

سرم درد میکنه , مغزم پره اما دوستش دارم 

وقتایی که مغزم پره راحت تر نقاشی میکنم 

راحت تر گریه میکنم و یا میخندم 

و راحت تر مینویسم 


به این فکر میکنم که چرا یک گروه خاصی از ادما به من احساس نا امنی میدن , در حالی که دیشب داشتم فکر میکردم شاید اون تجربه ای که ازش حرف میزنم تجربه ی شخصی نباشه ، شاید به خاطر چیزایی باشه که شنیدم ، حرفا ، حرفا ، حرفا ، انقد بیکاریم که درباره ی بقیه فکر میکنیم ، حتی این افکارمون باعث نمیشن از خودمون ادمای بهتری بسازیم ، مثبت باش ، دوستشون داشته باش ، اما فقط درحالی که ازت کم میدونن میتونن دوست داشتنی باشن ؛ ضربه میخوری ، ادمی دیگه ، یاد گرفتی از همون بچگی هروقت خوردی زمین یا اوف شدی بلند شی و جای ضخمتو فوت کنی و خوب میشه اما همه میدونن که جاش یه بار توی ذهنت و یه بارم روی پوستت میمونه . نمیخوام این چرتو پرتارو ادامه بدم ؛ وقتی شروع میکنم از خودم و مشکلات و اینام حرف بزنم این طوریه که ناخوداگاه فکر میکنم که پسر ذهن من تا جایی ک ممکنه ازشون دوره ، سالی یه بار دپ میشم ، میرم تو خودم , اما این به خاظر اون یه ذره جا مونده ی به هم ریخته شونه

 

 

به ااییمر فکر میکنم ، پدر نزدیک ترین دوستمون از ااییمر فوت شد ، نمیدونست اما بود . کنارش بودن قشنگ ترین حس دنیا رو داشت چون ما اون ذوق و شوق بودنمونو فراموش کردیم ، مغزمونو با خزعولات بقیه پر میکنیم این که همه چیز چطوریه ، دونستن قشنگترینه ها ، نه که بد باشه ، اما باید لذت برد از چیزی که توی ذهن ادم فرو میره ، لا به لای افکار غرق میشه تا روزی از اون مرداب بیرون بیاد و پشت چشمات نقش ببنده . اون  فرد اما میتونست توی اوج پیری همه چیزو نو که انگار برای اولین بارشه ببینه ، دستای ادمارو فشار بده و حتی غریزه هاشو فراموش کنه و فقط باشه تا که بمیره


احساس میکنم چیزی توی من مرده , یک حس دیوونگی خاصی , یک نوع جسارت که جای خالیش ب شدت حس میشه یا شاید بشه بهش گفت حس ریسک پذیری تو حوضه ی روابط و ازین داستانا

این که نمیدونم چرا جرعت عشق ورزیدنو ندارم دیگه

بعد ازین که کسی که فکر میکردم همون موجودیه که بعد از اون تجربه ی تلخم از اسمونا برای من فرستاده شده تا بتونم دوباره مزه ی پر شدن از عشقو تجربه کنم از دستم رفت

انگار که شیشه ی امیدم اروم اروم از جایی نشتی داده باشه و خالی شده باشه  , کلمه به کلمه باعث میشه که اشک بریزم  اما سبک میشم . گاهی از سردرد خوابم میبره و گاهی نمیدونم چطور خوابیدم و از فلک ممنونم بابت چیزایی که یادم نمیان یا فراموششن کردم 

 


این که دلم میخواد یه وقتایی مامانمو اتیش بزنم انقد که چقدددر میتونه مغرور و خود خواه باشه

ولی بعد یا چرندیاتی که درباره ی مادر شنیدمو مضخرفات کتابای روان شناسی میوفتم

میفهمم ما برای اثبات تکاملمون یا هر چیز دیکه ای که اسمشو میزارن به عنوان یک انسان متمدن از خیلی از گفته ها و رفتار های ادمای اطرافمون چشم پوشی کنیم و با هر موقعیتی خودمونو وقف یا هر چی ک بهش میگن بدیم و هیچ حرکت و فکر خشونت امیزی از خودمون نشون ندیم

این که تمام احساساتمونو اخر شب ، روی بالشت خیس میخوابونیم

کاشکی اونی که اتیش میگرفت و خلاص میشد ازین وضعیت من بودم

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها